امروز دلم گرفت
مثل دو روز قبل
یاد حیاط سبز
با یک بغل درخت...
امروز فقط دلم می خواست گریه کنم...
ساعت ۹ زنگ زدم خونه.... مامان گوشی رو برداشت. گفتم: سلام مامان... جواب داد: سلام... خوبی؟؟ کاوه ای یا مهدی؟؟؟ :(
بعد از ۵ دقیقه صحبت گفت: خب پسرم دیگه مزاحمت نمی شم... برو به کارت برس....
اونقدر دلم گرفته بود که فقط می خواستم گریه کنم...
من...
در کجای این ویرانی خوابم برده است؟؟؟
دیشب تمامی یاسهای احساس را به یغما برده اند...
بر نگاه تو پلی می بندم...
میان شب و ستاره....
باور کنید آنقدر تنهایم که گاهی احساس می کنم سایه ام را هم باد با خود برده است....
واسه سلامتیه تموم مادرای عالم... هر جور دوست دارین دعا کنین...
افسون نگاه توام
خسته تر از همیشه
نگاه کن
زیر گامهای سکوت
چه بی صدا شکسته ام...
افتادنم انعکاس زجر آلوده ترین لحظه های برگهای خزانی ست...
زرد می شوم
و کوچه به کوچه
پرسه پرسه زنان...
آآآآآآه ه ه
دردهایم شعله می کشد
می سوزم
خسته تر از همیشه
انتظار می کشم...
خسته ام...
خسته...
کسی نیست که رویاهایم را به واقعیت پیوند دهد؟؟؟
دیشب وسوسه ملاقات با خدا را در سر می پروراندنم و امروز نزدیک بود به دیدارش بشتابم...
انا لله و انا علیه راجعون...
همه از خداییم و به سوی او باز می گردیم...
یه لحظه داری از خیابون رد می شی و یهو یه صدای ترمز شدی-البته شاید هم ترمزی در کار نباشه و یا تو نشنوی- و یهو می ری به ملاقات خداجون...
ولی کور خوندی. مگه به این سادگی هاست؟؟؟ فکر می کنی خدا به هر کس و ناکسی اجازه ملاقات می ده؟؟
باید کلی سوال جواب پس بدی. شب اول قبر که شیر خورده تو بچگی هات از دماغت می زنه بیرون...
بعد از اون هم که یه پل سر راحته از مو نازک تر و از تیغ برنده تر...
تازه اگه شانس بیاری و از همه این مراحل بگذری می رسی به جایی که فقط حوری و شراب و عسله...
پس ملاقات با خدا چی شد؟؟
روبروی خودت نشسته. به لبخندت می خنده و به گریه هات می گریه... خوب که نگاه می کنی می بینی ای بابا این که خودمم...
تازه می فهمی خودت خدایی... این همه سختی کشیدی و عذاب به خودت راه دادی که این رو بفهمی...
اینجاست که میگه:
من از رگ گردن به شما نزدیکترم...
اول خودت را بشناس تا خدایت را بشناسی...
خودشناسی بهترین دانشهاست...
ارجو الا ربک ....
ارجو در عربی یعنی بازگشت دادن و عودت دادن... یعنی از خدا دور افتادی حالا برگرد...
خب برگرد دیگه... ا
حتما باید یکی دعوات کنه...
می بینمت خداجون...
دیروز ساعت ۲ موبایلم قطع شد. و نه من می تونم زنگ بزنم و نه کس دیگه ای به من. اس ام اس هم قطع شده... نمی دونم چرا. با اینکه من فیش موبایلم رو به موقع پرداخت کرده بودم. زنگ زدم خونه گفتم بابا بره پی گیری کنه. این هم از سیتم مخابراتی ایران... خدا به داد ۱ سال بعد برسه که قراره ۷-۸ میلیون خط دیگه واگذار بشه...
این هم واسه خودش حرفیه
یه جایی یه مطلبی خوندم. خیلی خوشم اومد...
امروز بعد از مدتها دوباره به یاد این مطلب افتادم...
راستش امروز که واسه یه ماموریت رفته بودم مخابرات مرکزی بین راه نظرم یه کنار میدون جهاد جلب شد. داشتن یه مسجد بزرگ و نو رو نمای آجر می زدن...
این مسجد رو حدود ۳ ماه پیش خراب کرده بودن. و حالا بعد از ۹۰ روز یه مسجد بزرگ و دو طبقه سایه رو نصیب مردوما می کرد...
اما مطلبی که خونده بودم:
تا رفتن به مسجد هم مثل رفتن به مدارس چند شیفته نشه نباید مسجد جدید ساخت...
راستش
نمی دونم چی بگم...
تا حالا شده دلت واسه چیزی یا کسی تنگ بشه؟
اونقدر تنگ که حتی نتونی نفس بکشی؟؟
دیشب دلم واسه بچه گیهام تنگ شده بود. واسه روزایی که هوا اونقدر گرم نمی شد که بتونه جلو خوابیدنت رو بگیره. اونقدر بزرگ نبودی که حس کنی دلت به دل یکی دیگه داره بدجوری گره می خوره....
آره. می دونم که تو هم دلتنگی. ولی واسه چی؟؟؟
دردای تو از جنس دردای من نیست. می دونم. ولی می دونم که می تونم حس پرواز رو از تو چشات بخونم. اون روزا که باد نمی وزید و مجبور بودم واسه پریدن دور بردارم.... روی یه صخره می دویدم و وقتی به لبه پرتگاه می رسیدم یهو...
آخ که شنا کردن توی یه توهم چقدر لذت بخش بود.
اون روزا که از عشق می نوشتم فکر نمی کردم حتی یه روز برسه که بخوام تجربه ش کنم.
ولی امروز با اینکه هنوز عاشق نشدم نمی دونم چرا اینقدر دلم واسه عاشق بودن تنگه... انگاری سالهاست که ازش دور افتادم...
دلم واسه خنده های مادرم تنگ شده. واسه خونسردی پدرم. واسه گیج زدنای خواهرام...
آره امروز ۱۶ خرداد بود. کاش می تونستم یه بار دیگه ۶ ساله بشم...
کاش...
کوره ای می خواهم که تنم را بسوزاند
و لهیبی
که ذوبم کند.
آه ای دلاک...
تیغت را بر بدنم مکش
ریم های کهنه اندوه را از تنم می افکن...
پوستین کهنه تشویش را بر تنم میاویزید
آه ای کیمیای اندوه...
ساحل درد و اه مرا در انفجار امواج سرکشت میفکن
ساعت اندکی از ۶ مانده است. عصر روز یکشنبه است و من هنوز در دل خود را در جمعه حس می کنم. جمعه ای را که سواران سرکش تاریکی مرا با خود به قعر جهنم بردند. هبوط را به چشم دیدم و سخره شیطان را:
دیدی چگونه رانده شدی...
نوای شیطان، موسیقی وار مرا می خواند...
بیا... بیا... مگر دلت سیب سرخ رسیده نمی خواست؟؟؟؟