یادداشتهایی از یک دیوانه

شاید دلم می خواست عاقل باشم....

یادداشتهایی از یک دیوانه

شاید دلم می خواست عاقل باشم....

زمزمه

کسی نیست که رویاهایم را به واقعیت پیوند دهد؟؟؟

دیشب وسوسه ملاقات با خدا را در سر می پروراندنم و امروز نزدیک بود به دیدارش بشتابم...

انا لله و انا علیه راجعون...

همه از خداییم و به سوی او باز می گردیم...

یه لحظه داری از خیابون رد می شی و یهو یه صدای ترمز شدی-البته شاید هم ترمزی در کار نباشه و یا تو نشنوی- و یهو می ری به ملاقات خداجون...

ولی کور خوندی. مگه به این سادگی هاست؟؟؟ فکر می کنی خدا به هر کس و ناکسی اجازه ملاقات می ده؟؟

باید کلی سوال جواب پس بدی. شب اول قبر که شیر خورده تو بچگی هات از دماغت می زنه بیرون...

بعد از اون هم که یه پل سر راحته از مو نازک تر و از تیغ برنده تر...

تازه اگه شانس بیاری و از همه این مراحل بگذری می رسی به جایی که فقط حوری و شراب و عسله...

پس ملاقات با خدا چی شد؟؟

روبروی خودت نشسته. به لبخندت می خنده و به گریه هات می گریه... خوب که نگاه می کنی می بینی ای بابا این که خودمم...

تازه می فهمی خودت خدایی... این همه سختی کشیدی و عذاب به خودت راه دادی که این رو بفهمی...

اینجاست که میگه:

من از رگ گردن به شما نزدیکترم...

اول خودت را بشناس تا خدایت را بشناسی...

خودشناسی بهترین دانشهاست...

ارجو الا ربک ....

ارجو در عربی یعنی بازگشت دادن و عودت دادن... یعنی از خدا دور افتادی حالا برگرد...

خب برگرد دیگه... ا

حتما باید یکی دعوات کنه...

می بینمت خداجون...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد