یادداشتهایی از یک دیوانه

شاید دلم می خواست عاقل باشم....

یادداشتهایی از یک دیوانه

شاید دلم می خواست عاقل باشم....

لذت ۶ سالگی...

تا حالا شده دلت واسه چیزی یا کسی تنگ بشه؟

اونقدر تنگ که حتی نتونی نفس بکشی؟؟

دیشب دلم واسه بچه گیهام تنگ شده بود. واسه روزایی که هوا اونقدر گرم نمی شد که بتونه جلو خوابیدنت رو بگیره. اونقدر بزرگ نبودی که حس کنی دلت به دل یکی دیگه داره بدجوری گره می خوره....

آره. می دونم که تو هم دلتنگی. ولی واسه چی؟؟؟

دردای تو از جنس دردای من نیست. می دونم. ولی می دونم که می تونم حس پرواز رو از تو چشات بخونم. اون روزا که باد نمی وزید و مجبور بودم واسه پریدن دور بردارم.... روی یه صخره می دویدم و وقتی به لبه پرتگاه می رسیدم یهو...

آخ که شنا کردن توی یه توهم چقدر لذت بخش بود.

اون روزا که از عشق می نوشتم فکر نمی کردم حتی یه روز برسه که بخوام تجربه ش کنم.

ولی امروز با اینکه هنوز عاشق نشدم نمی دونم چرا اینقدر دلم واسه عاشق بودن تنگه... انگاری سالهاست که ازش دور افتادم...

دلم واسه خنده های مادرم تنگ شده. واسه خونسردی پدرم. واسه گیج زدنای خواهرام...

آره امروز ۱۶ خرداد بود. کاش می تونستم یه بار دیگه ۶ ساله بشم...

کاش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد