کوره ای می خواهم که تنم را بسوزاند
و لهیبی
که ذوبم کند.
آه ای دلاک...
تیغت را بر بدنم مکش
ریم های کهنه اندوه را از تنم می افکن...
پوستین کهنه تشویش را بر تنم میاویزید
آه ای کیمیای اندوه...
ساحل درد و اه مرا در انفجار امواج سرکشت میفکن
ساعت اندکی از ۶ مانده است. عصر روز یکشنبه است و من هنوز در دل خود را در جمعه حس می کنم. جمعه ای را که سواران سرکش تاریکی مرا با خود به قعر جهنم بردند. هبوط را به چشم دیدم و سخره شیطان را:
دیدی چگونه رانده شدی...
نوای شیطان، موسیقی وار مرا می خواند...
بیا... بیا... مگر دلت سیب سرخ رسیده نمی خواست؟؟؟؟