٢٠. منم کورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهارگوشه جهان.
٢١. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه انشان، نواده کورش، شاه بزرگ، شاه انشان، از تبار «چیش پیش» ، شاه بزرگ، شاه انشان.
٢٢. از دودمانی که همیشه شاه بودهاند و فرمانرواییاش را بل Bel (خدا) و نبو Nabu گرامی میدارند و با خرسندی قلبی پادشاهی او را خواهانند.
آنگاه که با آرامش وارد بابل شدم؛
٢٣. همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم.
مردوک دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد [...] زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
٢٤. ارتش بزرگ من بی مزاحمت وارد بابل شد. من به هیچکس اجازه ندادم که سرزمین سومر و اکد را دچار هراس کند .
٢٥... من نیازمندی های بابل و همه پرستشگاه های آنرا در نظر گرفتم و در بهبود وضعشان کوشیدم .
٢٦... من یوغ ناپسند مردم بابل[...] را برداشتم . [بردهداری را ؟] ، به بدبختیهای آنان پایان بخشیدم ...مردوک از کردار نیک من خشنود شد.
٢٧. او بر من، کورش، که ستایشگر او هستم و بر کمبوجیه پسر من و همچنین بر همه سپاهیان من،
٢٨. برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. به فرمان مردوک همه شاهانی که بر تخت نشسته اند.
٢٩. همه پادشاهان چهار گوشه جهان، از دریای بالا تا دریای پایین (از دریای مدیترانه تا خلیج فارس ؟)... همه مردم سرزمینهای دور دست، همه پادشاهان آموری Amuri، همه چادرنشینان.
٣٠. مرا خراج گذاردند و در بابل بر پاهایم بوسه زدند. از ... تا آشور و شوش.
٣١. من شهرهای آگاده Agadeh، اشنونا Eshnuna، زمبان Zamban، متورنو Meturnu، دیر Der، سرزمین گوتیان و همچنین شهرهای مقدس آن سوی دجله را که مدتی دراز پرستشگاه هایشان ویران شده بود از نو ساختم.
٣٢. همه خدایان این نیایشگاه ها را به جاهای خود بازگرداندم. همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند به جایگاههای خود برگرداندم و در منزلگاهی پایدار جای دادم . من همه ساکنان آنها را گرد آوردم و خانه هایشان را به آنها پس دادم .
٣٣. همچنین پیکره خدایان سومر و اکد را که «نبونید» بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مردوک به شادی و خرمی،
٣٤. به نیایشگاه های خودشان بازگرداندم، باشد که دلها شاد گردد. بشود که خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم،
٣٥. هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم خواستار زندگانی بلند باشند. بشود که سخنان پربرکت و نیکخواهانه برایم بیابند، بشود که آنان به خدای من مردوک بگویند: کورششاه، پادشاهی است که تو را گرامی میدارد و پسرش کمبوجیه [نیز]
٣٦. بیگمان در روزهای سازندگی، همگی مردم بابل پادشاه را گرامی داشتند و من برای همه مردم ، جامعهای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم.
٣٧. ...
٣٨... باروی بزرگ شهر بابل را استوار گردانیدم...
٣٩. ... دیوار آجری خندق شهر را،
٤٠ که هیچیک از شاهان پیشین با بردگان به بیگاری گرفته شده به پایان نرسانیده بودند،
٤١ ... به سرانجام رسانیدم.
٤٢. دروازههایی بزرگ برای آنها گذاشتم با درهایی از چوب سدر و روکشی از مفرغ ...
٤٣ ...
٤٤ ...
٤٥. ... برای همیشه.
امروز دلم گرفت
مثل دو روز قبل
یاد حیاط سبز
با یک بغل درخت...
امروز فقط دلم می خواست گریه کنم...
ساعت ۹ زنگ زدم خونه.... مامان گوشی رو برداشت. گفتم: سلام مامان... جواب داد: سلام... خوبی؟؟ کاوه ای یا مهدی؟؟؟ :(
بعد از ۵ دقیقه صحبت گفت: خب پسرم دیگه مزاحمت نمی شم... برو به کارت برس....
اونقدر دلم گرفته بود که فقط می خواستم گریه کنم...
من...
در کجای این ویرانی خوابم برده است؟؟؟
دیشب تمامی یاسهای احساس را به یغما برده اند...
بر نگاه تو پلی می بندم...
میان شب و ستاره....
باور کنید آنقدر تنهایم که گاهی احساس می کنم سایه ام را هم باد با خود برده است....
واسه سلامتیه تموم مادرای عالم... هر جور دوست دارین دعا کنین...
افسون نگاه توام
خسته تر از همیشه
نگاه کن
زیر گامهای سکوت
چه بی صدا شکسته ام...
افتادنم انعکاس زجر آلوده ترین لحظه های برگهای خزانی ست...
زرد می شوم
و کوچه به کوچه
پرسه پرسه زنان...
آآآآآآه ه ه
دردهایم شعله می کشد
می سوزم
خسته تر از همیشه
انتظار می کشم...
خسته ام...
خسته...
کسی نیست که رویاهایم را به واقعیت پیوند دهد؟؟؟
دیشب وسوسه ملاقات با خدا را در سر می پروراندنم و امروز نزدیک بود به دیدارش بشتابم...
انا لله و انا علیه راجعون...
همه از خداییم و به سوی او باز می گردیم...
یه لحظه داری از خیابون رد می شی و یهو یه صدای ترمز شدی-البته شاید هم ترمزی در کار نباشه و یا تو نشنوی- و یهو می ری به ملاقات خداجون...
ولی کور خوندی. مگه به این سادگی هاست؟؟؟ فکر می کنی خدا به هر کس و ناکسی اجازه ملاقات می ده؟؟
باید کلی سوال جواب پس بدی. شب اول قبر که شیر خورده تو بچگی هات از دماغت می زنه بیرون...
بعد از اون هم که یه پل سر راحته از مو نازک تر و از تیغ برنده تر...
تازه اگه شانس بیاری و از همه این مراحل بگذری می رسی به جایی که فقط حوری و شراب و عسله...
پس ملاقات با خدا چی شد؟؟
روبروی خودت نشسته. به لبخندت می خنده و به گریه هات می گریه... خوب که نگاه می کنی می بینی ای بابا این که خودمم...
تازه می فهمی خودت خدایی... این همه سختی کشیدی و عذاب به خودت راه دادی که این رو بفهمی...
اینجاست که میگه:
من از رگ گردن به شما نزدیکترم...
اول خودت را بشناس تا خدایت را بشناسی...
خودشناسی بهترین دانشهاست...
ارجو الا ربک ....
ارجو در عربی یعنی بازگشت دادن و عودت دادن... یعنی از خدا دور افتادی حالا برگرد...
خب برگرد دیگه... ا
حتما باید یکی دعوات کنه...
می بینمت خداجون...
دیروز ساعت ۲ موبایلم قطع شد. و نه من می تونم زنگ بزنم و نه کس دیگه ای به من. اس ام اس هم قطع شده... نمی دونم چرا. با اینکه من فیش موبایلم رو به موقع پرداخت کرده بودم. زنگ زدم خونه گفتم بابا بره پی گیری کنه. این هم از سیتم مخابراتی ایران... خدا به داد ۱ سال بعد برسه که قراره ۷-۸ میلیون خط دیگه واگذار بشه...
این هم واسه خودش حرفیه
یه جایی یه مطلبی خوندم. خیلی خوشم اومد...
امروز بعد از مدتها دوباره به یاد این مطلب افتادم...
راستش امروز که واسه یه ماموریت رفته بودم مخابرات مرکزی بین راه نظرم یه کنار میدون جهاد جلب شد. داشتن یه مسجد بزرگ و نو رو نمای آجر می زدن...
این مسجد رو حدود ۳ ماه پیش خراب کرده بودن. و حالا بعد از ۹۰ روز یه مسجد بزرگ و دو طبقه سایه رو نصیب مردوما می کرد...
اما مطلبی که خونده بودم:
تا رفتن به مسجد هم مثل رفتن به مدارس چند شیفته نشه نباید مسجد جدید ساخت...
راستش
نمی دونم چی بگم...